بارها این چند جمله از ذهنم گذشته و جاهایی هم جسته گریخته نوشتمش. که لطف خدا به ماست که از آینده بی خبریم. و مهم‌تر اینکه گذشته میگذره و خاطراتش گاهی به این راحتی یادمون نمیاد. 

اگر جایی جزییاتی از خاطرات قدیم رو بنویسی و بعدها اتفاقی ببینی و بخونیش، شگفت‌زده میشی از روزگاری که گذشته ...

من اگر صدبار در روز روزگارم رو مرور کنم، صد بار حسرت اشک‌های بی‌دلیلم رو می‌خورم. حسرت دوستی‌های نفهمیده ... هم‌قدمی با آدم‌های کم‌تر فهمیده ... نشستن‌های از سر نادانی و تنبلی وقتی که باید راه میفتادم ... 

اما از یک چیز راضی‌ام. از خودم اون وقتها که شهامت داشت آدم‌های اشتباهی رو دوست نداشته باشه ... هرچند با ضعف و اشک و التماس گاهی، اما پس زد اشتباه‌هایی که میتونست یک حفره‌ی بزرگ توی قلب جا بذاره و من رو سر پیری، شرمنده‌ی احساسی بکنه که همیشه به شکل دستهای ادمها حساس بود و وقت آشنایی، گرما و دوستی‌شون رو تخمین میزد ...

خداروشکر میکنم، که تمام این ماهها و هفته‌های به سال رسیده، دست‌هات رو دوست داشتم ...